سامیهسامیه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
سامیناسامینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه سن داره

سامیه و سامینا

یک روز برفی

سلام دخترم این چند روز بارش بارف زمین وزیبا وسفید پوش کرده.روز دوشنبه مورخ16/10/92  وقتی صبح از خواب بیدار شدم زمین وسفید پوش دیدم .خیلی زیبا بود چندسال بود که بارش برف نداشتیم وبرای تو دختر عزیزم اولین برف زندگیت بود ومن وبابای تصمیم گرفتیم عصر بریم بیرون وتفریح کنیم .عصر حدود ساعت ٣ از خانه زدیم بیرون.اکثر مردم هم امده بودند بیرون وبرف بازی میکردند ومن خیلی می ترسیدم سرما بخوری(خدا راشکر سرما نخوردی). واقعا هوا سرد بود ومتاسفانه قبل از حرکتمان کلاهت افتاد داخل آب وخیس شد ومن مجبور شدم کلاه بابایی رو سرت کنم . ...
21 دی 1392

روزهای بیاد ماندنی

دخترم من وبابا این وبلاگو ایجاد کردیم تا خاطرات واتفاقاتی که برای تو نازنین می افته رو ثبت کنیم وبدونی که چقدر توبرای ما عزیز ودوست داشتنی هستی الان که این وبلاگو ایجاد کردیم تو یک سال و چهل ونه روزته.در این یک سال با اومدنت رنگ وبوی دیگه ای به زندگی من وبابا دادی.سعی میکنم اتفاقاتی که دراین یک سال افتاده به طور خلاصه برات بنویسم . عزیز مادر وقتی هفت ماه بارداربوددقیقا روز هشتم تیر نود و یک  اقا جونت تصادف کرد وبعدپنج روز در بیمارستان باهنر کرمان فوت کرد روزهای سختی برایم بود.چون علاقه زیادی به پدرم داشتم او مرد مهربان وزحمت کشی بود وخدا نخواست والان که حدود یک وسال ونیم می گذرد برایم باور کردنی نیست ک...
15 دی 1392

دلیل انتخاب نام

سلام دختر نازنین وعزیز مامان وبابا     سلام دختر عزیز ونازنین مامان وبابا امروز می خواهم دلیل انتخاب این نام رابرایت بنویسم تابدانی  چرا این نام رابرایت انتخاب کردیم امیدوارم که  نام سامیه را دوست داشته باشی دخترم.مامانی بعد از یک بارداری ناموفق (سقط در دوماهگی) مدتها منتظر بود تا خدواند یک کوچولوی دیگری برایمان اعطا کند ودر این مدت که باردار نمی شدم غمگین وناراحت بودم تا هنگامی که متوجه شدم باردار هستم.تا چند روز باور نمی کردم که باردارهستم وبه بابایی هم چیزی نمی گفتم چون میخواستم بعد از ازاینکه مطمئن شدم باردارهستم بهش بگم اما طاقت نیاوردم  وبه بابایی گفتم خیلی خیلی خوشحال شد.ولی ازش قول گرفتم...
15 دی 1392

فوت یک مادر مهربان ودلسوز

دختر نازنینم سلام این چند روز دل مامان خیلی گرفته وغصه داره. اخه دیروزیکی ازدوستان مامانی زنگ زد وخبر بسیار تاسف برای برای مامانی گفت . دختر نازنینم سلام این چند روز دل مامان خیلی گرفته وغصه داره. اخه دیروزیکی ازدوستان مامانی زنگ زد وخبر بسیار تاسف برای برای مامانی گفت . دوستم فاطمه دیروز بعد زنگ زد وبهم خبر داد که صدیقه (یکی از دوستان دوران دبیرستان)  بر اثر تصادف فوت کرده خیلی جا خوردم وناراحت شدم وقتی دلیل تصادف وپرسیدم گفت با همسرش داشتن می رفتند مشهد  که سبزوار تصادف می کنند صدیقه با پسر شش ساله اش به نام امیر حسین فوت میکنند وهمسر ودختر دوساله اش زنده می مانند. دخترش در بیمارستان سبزوار بستری است  ویک پرستار انجا براش...
4 دی 1392
1